جستجو در زمان

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

در صنعت سینما زیرشاخه تخیلی فانتزی یکی از محبوب‌ترین و دیرپاترین‌ها است، «سفر به ماه» ساخته «ژرژ ملیِس» در سال ۱۹۰۲ را می‌توان اولین نمونه فیلم بلند در معیار زمان خود دانست که با استفاده از داستانی نوآورانه به پیش‌بینی یکی از آرزوهای بشر که همانا فتح آسمان و کرات دیگر است می‌پردازد، با ظهور تلویزیون و رخنه آن به درون خانواده‌ها نیز تهیه‌کنندگان کانال‌های مختلف با اطلاع از سلیقه مخاطب بخت خود را در ساخت سریال‌های فانتزی، تخیلی و نوآورانه آزموده و در بسیاری از مواقع از این آثار به‌عنوان منبع الهامی برای ساخت بسیاری از اختراعات آتی و مورد استفاده بشر امروز نام برده‌اند، شاخص‌ترین اثر در این ارتباط مجموعه تلویزیونی «Star Trek» است که پخش آن در سال ۱۹۶۶ به انقلابی در زمینه علاقمندی عموم جامعه به مباحث فضایی انجامید و در دهه پنجاه شمسی با پخش آن از تلویزیون ملی ایران و با عنوان «پیشتازان فضا» به یکی از پربیننده‌ترین برنامه‌های تلویزیونی تبدیل شد.

در سریال‌ها و فیلم‌های ساخته شده بر پایه تخیل و با تکیه بر واقعیت‌های علمی اصل غافلگیری بیننده با ایجاد رمز و راز و پیچش‌های داستانی فرمول همیشگی موفقیت بوده و خواهد بود، در سالیان اخیر با فراگیر شدن تکنولوژی‌های خلق تصاویر رایانه‌ای عملاً هیچ‌گونه محدودیتی برای به تصویر کشیدن داستان‌های اعجاب‌آور وجود نداشته و هر ساله شاهد تعداد قابل ملاحظه‌ای از محصولاتی هستیم که در این رسته اکران می‌گردند. معرفی این شماره را اختصاص داده‌ایم به یکی از جذاب‌ترین سریال‌های کوتاه سال ۲۰۲۳ که در زمینه ارائه داستانی جذاب و جلب‌توجه مخاطب بسیار موفق بوده است.

«اجساد/ Bodies»

۸ قسمت

خالقین سریال: مارکو کروزپینتر- هائولو وانگ

فیلم‌نامه: سی اسپنسر- پل تومالین

بازیگران: آماکا اوکافور- شیرا هاس- استیفن گراهام- کایل سولر

زمان: ۷ ساعت و ۳۵ دقیقه

خلاصه داستان: یافته شدن یک جنازه در محله قدیمی شهر لندن بنام وایت چاپل محور تلاش‌های چهار بازرس پلیس برای کشف رمز و راز این قتل است. جنازه برهنه فردی ناشناس با اثر سوراخی در چشم. یک بازرس جدی و درستکار در سال ۱۸۸۸، یک پلیس رشوه‌گیر با تبار یهودی در ۱۹۴۲، کارگاه پلیس مسلمانی در سال ۲۰۲۲ و بازرس ویژه جوانی که در سال ۲۰۵۲ این جنازه را در محدوده کار خود یافته‌اند تحقیقات خود را ادامه می‌دهند و به‌تدریج درمی‌یابند که برای کشف راز این جسد و هویت مقتول و قاتل بایستی ارتباط بین گذشته، حال و آینده را دریابند. آن‌ها به‌تدریج سرنخ‌هایی را به دست می‌آورند که نشان می‌دهد این جسد بارها در طول زمان و در همین نقطه یافت شده است؟!

از نخستین صحنه‌های سریال با معرفی کارگاه پلیس رنگین‌پوست و مسلمانی که برای اثبات خود در بین همکاران مرد و با گرایش‌های مذهبی متفاوت بایستی تلاش و هوشی ورای دیگران داشته باشد درمی‌یابیم که از سوی خالقین اثر تلاش ویژه‌ای برای هویت دار نمودن شخصیت‌ها صورت گرفته است، کشف جسد در لندن سال ۲۰۲۲ به نظر می‌رسد نقطه شروع تحقیقات در خصوص این جنایت است اما با نمایش رخدادهای گذشته به‌تدریج تماشاگر درمی‌یابد که فرآیند کشف جسد در دوره‌های مختلف زمانی و در یک مکان واحد و یک جسد مشخص تکرار شده است، شخصیت‌های کارآگاهان گذشته خود نمادهایی از تیپ‌های مختلف پلیس‌هایی هستند که در فیلم‌ها و سریال‌های دیگر بارها دیده‌ایم اما این بار جنبه انسانی ایشان بسیار پررنگ‌تر بوده و هم‌زمان با جلو رفتن داستان بیش از پیش با آن‌ها همذات‌پنداری خواهیم کرد. نقطه عطف قصه با جهش به آینده در سال ۲۰۵۰ رقم می‌خورد این بار شاهد جامعه‌ای به‌ظاهر مترقی و خالی از درد و رنج هستیم که حاصل برخاستن کشور از خاکستر و آتش جنگی خونین و داخلی است که در اثر آن شالوده حکومتی جدید بنا گذارده شده است. پیچش‌های متعدد داستان از اولین قسمت گریبان مخاطب را گرفته و تا قسمت پایانی و آشکار شدن تمامی راز و رمز قصه او را رها نمی‌کند.

بخش عمده غنای اثر جدا از کارگردانی و بازی‌های قابل قبول هنرپیشگان برخاسته از منبع اثر که کتاب مصوری با همین نام نوشته «سی اسپنسر» است که در زمان انتشار در سال ۲۰۱۵ با استقبال پرشور طرفداران کامیک بوک‌ها مواجه شد، نکته قابل توجه در خصوص این کتاب شخصیت پلیس زن در لندن زمان حال است که ایرانی‌تبار معرفی شده هرچند که در سریال وی به بانویی سیاه‌پوست تغییر شخصیت داده شده است.

علیرغم وجود نقاط ضعفی در خصوص تئوری‌های مطرح شده در داستان اما روند پیشبرد قصه به هیچ عنوان جذابیت خود را از دست نداده است و پایان‌بندی سریال علیرغم کامل بودن و تعیین تکلیف شخصیت‌های اصلی راه را برای تداوم ساخت مجموعه‌های بعدی باز نگه داشته است. در صورت تماشای اثر و رغبت به دنبال نمودن آثاری مشابه آن فیلم کمتر دیده شده «در سایه ماه /In The Shadow Of The Moon" محصول ۲۰۱۹ را پیشنهاد می‌کنم که روایتگر داستان قاتل زنجیره‌ای است که هر نه سال یک بار دست به کشتار افرادی به‌ظاهر معمولی از مردمان عادی شهر می‌زند و تلاش‌های پلیسی باهوش برای شناسایی و شکار او سبب‌ساز خلق صحنه‌هایی جذاب می‌گردد.

زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

دیگر کم‌تر و کوتاه‌تر عبادت می‌کرد؛ اگر میان کارهایش دست می‌داد. اعتراف وحشتناکی بود، ولی در سرش افکار شیطانی و گناه‌آلودی می‌چرخید:

شاید خدا آن‌قدر مشغول کارهای دیگر است که آن‌ها را فراموش کرده، سی نفر جدا افتاده و گم شده در جنگل‌های سیاه سیبری.

شاید خدا لحظه‌ای رویش را از این تبعیدی‌ها برگردانده و آن‌وقت رد آن‌ها را گم کرده؟ شاید هم جایی که آمده‌اند آن‌قدر دور است که نگاه خدا به آن نمی‌رسد.

جرأت این را نداشت عبادت را به تمامی کنار بگذارد، ولی تلاش می‌کرد آن‌قدر بی‌صدا و آرام و سریع زمزمه کند که هیچ‌کس نفهمد.

جوری زیر لب دعا کند که خدا نشنود.

گاه به فکرش می‌رسید که او همین حالا هم مرده است.

این آدم‌های دور و برش، لاغر و رنگ‌پریده که همۀ روز را گریه می‌کنند و می‌نالند که هستند اگر مرده نیستند؟!

این مکان تاریک و تنگ، با دیوارهای نمناک سنگی، بدون هیچ نور خورشیدی، کجاست اگر گور نیست؟!

تنها وقتی زلیخا به ناچار به گوشۀ قفس می‌رود و روی سطل فلزی بزرگ می‌نشیند و احساس می‌کند از شرم گونه‌هایش گُر گرفته و می‌سوزد، می‌فهمد که نه او هنوز زنده است.

مرده‌ها شرم را نمی‌فهمند!

گوزل یاخینای روسی، اولین رمانش‌ با عنوان «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» را در سال دوهزار و پانزده نوشت. داستانی که تلاش شخصیت اصلی و قهرمانش، یعنی زلیخا را در تبعیدگاه سیبری، برای زنده ماندن در بازۀ زمانی هزار و نهصد و سی تا هزار و نهصد و چهل و شش روایت می‌کند و در همان سال انتشار، برندۀ جوایز ادبی یاسنایا پولیانا و جایزۀ کتاب بزرگ روسیه شده است.

دربارۀ سوژۀ قصه که یاخینا آن را در قالب این کتاب جذاب و خواندنی به مخاطب ارائه کرده، باید بگویم که خاطرات مادربزرگ تبعیدی‌اش که برای او در نوجوانی تعریف کرد، جرقۀ نوشتن این رمان را زده است.

زلیخا در منزل همسر و البته به همراه مادر شوهرش، زندگی سخت و تا حدودی برده‌وار را پشت سر می‌گذارد، در حالی ‌که غم بزرگی را در قلب خود احساس می‌کند و آن از دست دادن فرزندان دختری است که گاهی حتی در بدو تولد و بدون گذراندن لحظات شیرین که آرزوی اغلب زن‌های دنیاست، با آن‌ها خداحافظی کرده است.

در این میان زلیخا، روش‌های منحصر به فرد خودش را برای سپری کردن این سختی‌ها و ناکامی‌ها در پیش می‌گیرد تا زمانی که دوران پاک‌سازی استالین فرامی‌رسد.

پس از وقوع اتفاقاتی ناخوشایند، زلیخا اسیر و به سیبری تبعید می‌شود و در کنار ایگناتوف، افسری که نگاه متفاوتی نسبت به هم‌کیشان خود به مسائل سیاسی و جنگ دارد، تلخی‌ها و شیرینی‌هایی را تجربه می‌کند. در واقع باید بگویم شاید نویسنده می‌خواسته چشم‌های خواننده را به موضوعات و نتایج متفاوت دیگری از خونریزی و سیاست‌های استالین و دیگر دیکتاتوری‌های دوران خود جلب کند و در یادداشت ابتدایی رمان یادآور می‌شود که تلاش کرده با پیروی از تمام جزئیات، تنها یک کتاب تاریخی ننویسد و به «مسائل ماندگار و همیشگی» که «همیشه ذهن و دل انسان‌ها را جدا از ملیت به خود مشغول داشته است» بپردازد.

«زلیخا بقچه‌اش را از زمین برمی‌دارد و به سوی دری که باز است می‌رود. از محوطۀ لخت یخ زده‌ای می‌گذرند و وارد راهروی باریکی می‌شوند. سربازی بی‌ریخت که چراغی نم کشیده در دستش دود می‌کند و نور کمی بر دیوارهای ناهموار سنگی می‌پراکند، از جلو می‌رود. زلیخا از سرما شانه‌هایش را جمع می‌کند. حتی سرمای اینجا هم جور دیگری است؛ تیز، خیس و چسبناک است.»

به نظر من توصیفات فضا و آب و هوا و کارهای روزمرۀ زلیخا، برای آگاهی و مقایسۀ تغییرات اساسی محیط و احساسات زلیخا در ادامۀ روایت، جداً لازمۀ این داستان بود و از کشش و جذابیت آن چیزی کم نمی‌کرد. در شرایط سخت تبعید و جنگ، پرداختن به مسائل جانبی و تبدیل آن‌ها به اصل و درون‌مایۀ قصه، کار راحتی نیست اما یاخینا به‌خوبی از عهدۀ آن برآمده و چشم‌های مخاطبان بی‌شمارش را (این کتاب به بیست و یک زبان ترجمه شده است) کاملاً بر مسائل انسانی و عاشقانه باز می‌کند و او را به از دست ندادن امید در سخت‌ترین شرایط جبری و جغرافیایی تشویق کرده و در نهایت با این اثر زیبا، به تعبیر لودمیا اولیتسکایا- نویسندۀ برجستۀ روس- مستقیماً به قلب شما راه پیدا می‌کند.

بد نیست بدانید، عنوان طرح روی جلد کتاب، «زن جوان» است، اثر آمادئو مودیلیانی که معتقد بود: تا وقتی درون آدمی را کشف نکردی، نمی‌توانی چشم‌هایش را بکِشی.

رمان «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» با ترجمۀ خوب زینب یونسی و توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است و اکنون چاپ چهارم آن برای علاقمندان به رمان و ادبیات روسیه، در کتاب‌فروشی‌هاست.

دوست داشتنِ بی‌دلیل

زهره جابری‌نسب
زهره جابری‌نسب

۱...همیشه پای عشقی در میان است/وقتی عاشق بیچاره رو به زوال است... عشق کلمه‌ای مبهم، گیج، سردر گم، در آرزو غرق، متوهم، در سرابی خفته...چیست این عشق؟ کیست این عشق؟ از کدام قبیله از کجاست این عشق؟

آیا اصلاً عشقی که در تصور ماست واقعاً عشق است یا توهم عشق است؟ به کدام سو می‌کشاند قلب و ذهن آدمی را؟ از خود بیخودمان می‌کند، می‌سوزاند جان و‌ تنمان را...گممان می‌کند در اندوه جهانمان...برایمان راه در رویی نمی‌گذارد همچون گردبادی در خودمان غرقمان می‌کند...دنیایمان می‌شود معشوق...گاهی معشوقی از همه جا بی‌خبر خرامان در ذهن آبی عاشق و بی‌خبر از حال عاشق که می‌سوزد در تب معشوق...

۲...جهانی، کهکشانی، سبز است از تبلور عشق که اگر نبود شاید آدمی رنگ آدمیت نداشت... بی‌شک این سیاره را تا این لحظه عشق سر پا نگه داشته والا بهانه‌ای نبود برای بودنش شاید بی‌عشق زمان‌های زیادی از گذشته محو شده بود و امروز مایی وجود نداشت و تویی نبودی تا این همه دلبری کنی و جان عاشق را به لب بیاوری...پس خوش است عشق این پرنده زیبای هزار رنگ و هزار نقش ...بمان در قلب آدمی...لطیفش کن...مهربانش کن...با خودش سازگارش کن...آرامش کن...بمان عشق...ما به تو نیازمندیم برای ادامه...برای مبارزه...برای صلح...با ما بمان...دوستمان بدار

۳...تفکر برای عشق این کلمه سحرانگیز قدرت می‌خواهد...انگیزه می‌خواهد...یک روان آسوده می‌خواهد...انسان امروزی هر روز تنهاتر می‌شود از دلدادگی گریزان تر، ترسوتر، ناامیدتر می‌شود...آدم‌ها فرار می‌کنند از دوست داشتن شاید از خودشان می‌ترسند...شاید از صدای تپش قلبشان...از ندای درونشان ...آن‌قدر فرار از عشق گاهی در بین جوامع زیاد است که در بعضی کشورهای پرجمعیت که مشغله انسان‌ها را اسیر خود کرده بنگاه‌های دایر شده که خانواده و دوست کرایه می‌دهند...بر اساس نیاز افراد مثلاً اگر کسی بخواهد به تئاتر برود اما تنهاست درخواست یک دوست اجاره‌ای‌ می‌کند تا او را همراهی کند...یا اگر بخواهد یک وعده غذایی را تنها در یک رستوران نگذراند می‌تواند اعضای خانواده اجاره کند... این بنگاه‌ها جوری افراد سفارشی را تربیت می‌کند که افرادی که خانواده سفارش می‌دهند واقعاً برایشان باورپذیر است که آن‌ها برای ساعاتی عضو خانواده‌شان هستند...عجیب است اما واقعی ست...برای بعضی آدم‌ها خود تنها بودن عشق است انگار تنهایی برایشان یک معشوق همیشگی ست

۴...بی‌شک اگر آدمی در این جهان آن‌قدر خوش‌شانس باشد که سال‌هایش را با دوست داشتن و دوست داشته شدن بگذراند و هنگام مرگ قلبش از عشق آدم‌ها پر باشد از خود خاطره و نشان و یادی در قلبی کاشته باشد پس بیهوده زیست نکرده است او تمامی جوهره آدمی را با خود داشته که همان عشق است عشقی که گاهی بلای جان است اما شیرین است، سخت است اما نرمت می‌کند، عشق مگر چیست به همان اندازه آسان است که خورشید آسمانش را دوست می‌دارد...مگر می‌شود بخشنده نباشد عشقی که بی‌دلیل باشد... آنگاه که بشود بی‌دلیل دوست داشت همان‌جا که خود عشق است ...دوست داشتن و علاقه و عشق واقعی دلیلی نمی‌خواهد همین‌که با جهانی مهربان باشیم دوستدار آدم‌ها، حیوانات و محیط‌زیستمان هم باشیم و احترام و محبت به تمامی مردم بشود سرآمد زندگی‌مان نصف بیشتر مسیر عاشقی را پیموده‌ایم بی‌عشق مباد آدمی را هرگز

۵...و اما تنها نقطه مشترکی که بی‌شک تمامی جهانیان آن را یک عشق و علاقه بی‌حد و اندازه برای ترمیم قلب و روان می‌دادند در یک کلمه هنر است، هنر، هنر، هنر و دیگر هیچ...هنر بزرگترین عشق خالص جهان است که قدرت بخشندگی بی‌حد و اندازه‌ای دارد و سرآمد تمامی هنرها هم بدون هیچ شباهتی موسیقی ست... امکان ندارد در قسمتی از شهر موسیقی در حال اجرا باشد و مردم ناخودآگاه به سمتش نروند دلشان آرام نگیرد و گوششان به سمت رقص نت‌ها کشیده نشود... تنها زبان همدلی جهان موسیقی ست...هرچقدر هم گاهی در دنیای سیاه و بدون عشق خود فرو رویم شنیدن یک قطعه موسیقی مرهمی می‌شود بر تمام دردهایمان...آری موسیقی خود عشق و نور است که بر جهانیان می‌تابد تا عاشق بودن فراموششان نشود